آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

این روزا

سلام دخملی این روزا بخاطر نداشتن شارژ اینترنت کم میشه که به وبلاگت سری بزنم ولی قول میدم در اسرع وقت بیام. پنجشنبه 19 مرداد ماه رفتیم تا فربد کوچولو رو ببینم شما هم اصلا حسودی نکردی بر خلاف رادین خواهر زاده سپیده جون که اصلا به بچه نگاه هم نمیکرد کلی نازش دادی و همش میگفتی فرفود رو دوست دارم تا فردایش اونجا بودیم و ساعت 8:30 یا 9 بود که حرکت کردیم سمت تهران . روزا میگذرن و شما هم داری واسه خودت خانمی میشی و راستی عزیزکم نی نی خاله هم 10 شهریور بدنیا میاد چقدر این روزا نی نی کوچولو میبینی ، امیدوارم همیشه شاد و خندان باشی بووووووووووووووس ...
22 مرداد 1391

سه شنبه 10 تیر

گلی گلی من امروز واسه خرید رفتیم هفت حوض ساعت حدودا 5:30 بود و هوا گرم ولی هم کار داشتیم و هم حوصله مون سر رفته بود اینقدر دخمل خوبی بودی داشتم بهت شک میکردم نمیدونم چرا وقتی با کسی هستیم این حرکات ازت سر میزنه در طول راه اصلا دستم رو ول نکردی و به همه حرفام گوش میکردی نکنه دخملی کسی رو میبینی جو گیر میشی ؟ داشتم خرید میکردم یهو  دخملی رو دیدم که ... ، ای شیطون بلا برگشتنی گفتم بریم وسط میدون هفت حوض تا از فواره ها لذت ببریم دیدم که بچه ها تو آب هستن و شما هم انگار بدت نمیومد ولی دست دست میکردی و انگار منتظر اجازه من بودی آخه اونا مایو پوشیده بودن. خوشحال تا دیدی نی نی نشست تو آب ...
11 مرداد 1391

هفت حوض

سلام عشقکم امروز تصمیم گرفتیم با محیا جون و مامانش بریم یه دوری هفت حوض و برخلاف همیشه تا گفتم بیرون میریم زود لباست رو آوردی و پوشیدی و بسی باعث خوشحالیم شد . امروز خیلی اذیتم کردی کلا امروز دخمل شیطونی بودی همش تو خیابون میدویی نمیدونم چیکارت کنم خدا صبری جمیل بهم عطا کنه که با این موضوع کنار بیام تا بزرگتر بشی و بفهمی چقدر این کارت خطرناکه . همیشه بخندین گلهای ناز نازی روزه خوری وای وای عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشششششششششششششقتم ...
10 مرداد 1391

آنایی رویایی من

مامانی میخوام یه سری از عکسهایی رو که در طول روز بیکار بودیم و داشتیم همش باهم بازی میکردیم رو برات بزارم اسمش رو گذاشتم آنایی رویایی من آخه عاشق ژستهای رویاییت تو بعضی عکسهام عاشقتم .. بیاین دنبالم . . کلیک ............... بوس بوس بوس بوس بوس   ...
10 مرداد 1391

یه دوست جدید

سلام عشقکم امروز سوم مرداد ماهه و طبق قرار قبلی بابایی جون با دوست قدیمی قرار بریم فشم ؛ الان نزدیک دوسال و چند ماهه که ما بخاطر یه سری مسایل مثل تولد شما و یا تولد امیرعلی و تغییر شغل دوست بابایی جون و تغییر محل زندگی اونا یکمی از هم دور شدیم ولی تلفنی از هم خبر داشتیم و انگار رفت و آمدهامون طلسم شده بود تا اینکه بعدمدتها دیروز این طلسم شکسته شد و دوباره باهم رفتیم فشم و کلی خوش گذشت ، یاد گذشته افتادم که چون همه باهم همکار بودیم بعد ساعت کاری میرفتیم بیرون و تا شب کلی خوش میگذروندیم و حالا با وجود بچه ها خیلی سخته . ساعت 7:30 رفتیم سمت خونشون تو مینی سیتی و بهونه ایی شد تا شهرکشون رو هم یه نگاهی بندازیم بد نبود مهمتر از همه...
10 مرداد 1391

5مرداد ماه

امروز پنجشنبه ست و بابایی طبق معمول سرکاره و ما هم صبح باید بیدار میشدیم که به کارامون برسیم آخه شب میرفتیم خونه عمه ؛ رفتیم حموم و لباسها رو مرتب کردیم و خونه رو جابجا کردیم و آماده بودیم آخه من از کارای دقیقه نود بدم میاد و سعی میکنم همیشه مرتب و آماده باشیم تا اینکه دقیقه نود بخوایم هل هل آماده شیم . عمه زنگ زد که برنامه امروز کنسله و باشه یه وقت دیگه و خوب مهم نبود چون زیاد بهشون زحمت میدیم و کلا خجالت میکشم هر بار که اونجا میریم تلفنی به بابایی جون خبر رو دادم و اونم گفت باشه آنایی رو میبریم شهر بازی ارم و فرصت خوبیه و ازم خواست تا به مامانی محیا هم بگم . بعد خوردن ناهار زود رفتم آرایشگاه تا کارام رو زودتر انجام بدم و بریم...
10 مرداد 1391

بابایی جون

گلکم سلام دیروز که شهر بازی بودیم مادر جون زنگ زد که بابایی جون میخواد بیاد تهران تا یه سری وسایل که برامون تهیه کردن مثل ترشی و سبزی سرخ کرده و مرغ و .......... رو بیاره و چون خاله ام  اینا میرن فیروزکوه بابایی رو هم میارن . صبح با صدای بابایی جون بیدار شد ی و کلی خوشحالی کردی و تاظهر سرگرم بابایی جون بودی و وقتی فهمیدی که بعدازظهر میره خیلی ناراحت شدی و همش میگفتی نرو .... واسه بابایی بلیط گرفتیم ساعت 7 میرفت و بردیمش بیهقی و برگشتنی یه چرخی تو شهر زدیم و اومدیم نزدیک خونه آش گرفتیم آشش خیلی خوشمزه بود و تعریفش رو شنیده بودم و به امتحانش میارزید. کلا جمعه ها رو دوست ندارم خیلی دلگیره حتی اگه بیرون از خونه باشی ؛ ساع...
7 مرداد 1391

خلاصه روزهای گذشته

سلام گلی گلی من ؛ بخاطر حجم کم اینترنت نمیتونم سر وقت خاطراتت رو بنویسم و عکسات رو آپلود کنم ولی تا جایی که بشه مینویسم که از یاد نره عکسها رو هم وقتی اینترنت رو شارژ کردیم میذارم برات عشقکم . یکشنبه یکم مرداد ماه : دیگه رسیدیم به مرداد ماه ، گرمترین ماه سال ؛ که البته ماهیه که من و بابایی مراسم  ازدواجمون رو توش جشن گرفتیم فکر کن تو گرمترین ماه سال و درست تو تاریخی که تو شمال حرارت خورشید زیاده هییییییییییییییییی وای من . از صبح کاری خاص نداشتیم طرفای ظهر با صدای در پارکینگ اول فکر کردی بابایی جونه بعد هم تا گفتم نه و محیا جونه ، رفتی که از پنجره نگاه کنی و تا دیدی اون نیست شروع کردی به گریه ،مجبور شدم زنگ بزنم به مامان مح...
4 مرداد 1391

91.4.31

امروز اولین روز ماه رمضانه و الان چند سالیه که ما توفیق روزه داری رو نداریم ولی همیشه همیشه این ماه رو دوست داشتم مخصوصا که آدم دورو برش شلوغ باشه و افطاری بره و افطاری بده و به قولی : "خدایا ، ما رو ببخش که در انجام کار خیر یا جا زدیم و یا جار .........." یه مدتیه که شما همش سرفه میکنی یه مدت که چه عرض کنم یکی دو روز من اولش به تجربیات خودم شروع کردم به دارو دادن که شوهر عمه بابایی از اونجایی که داروسازه منو ترسوند که اگه درست و سر وقت دارو ندم دارو ها تو بدن مقاومت ایجاد میکنن و دیگه اثرشون از بین میره و ............... و ترجیح دادم صبح ببرمت دکتر ، دکتر خودت هم که مسیرش دوره و بردمت پیش دکتر منصوری که یکی دوبار هم بردمت پیشش و دک...
1 مرداد 1391